۲۲ بهمن ۱۳۸۷

Under Clouds















چرا نمی توان زیبایی ها را به قدر کمالی که چشمان درک می کنند ثبت کرد؟
چرا زیبایی ها همیشه بزرگتر از کادرهایی است که بسته می شود؟ هر کادر و ترکیبی که می بندی هنوز جایی برای المانی کم دارد؟
دیاف، فوکال و . . هیچکدام نمی توانند کاری کنند که تو آن زیباییها را بر روی سنسور بگنجانی، دور که می شوی دیگر آن جلوه برای تو نیست و زیبایی دیگری بر تو نمایان می شود و چون نزدیک گردی غرق در زیبایی می شوی و چشم و دوربین نمی تواند از درون زیبایی ها را ببینند و ثبت کنند!؟
در ابتدا فکر می کردم که این منم و دوربین من است که توانایی اینکار را ندارد، ولی وقتی به عکس زیبایی نگاه می کنم که قبلا آنجا را دیده ام پی می برم که این کار نه از من و نه از هیچ کس دیگری بر نمی آید
عکس های زیبا قسمتی از زیبایی آن مکان و در زمان معلومی است، حال تصور کن که اگر عکسی توانایی نشان دادن همه آن زیبایی ها را داشته باشد چه شاهکاری می شود!؟
یک عکس شاهکار همان خلقت دوباره است. آنگاه که تو با خالق یکی شوی و آنچه را که در ذره ذره آفریدهایش است را ببینی تو هم زیبایی توصیف ناپذیر و دست نیافتنی را خلق خواهی کرد

۲۰ بهمن ۱۳۸۷

۲۶ دی ۱۳۸۷

Mazichal

وانت سفید بی رمق جاده خاکی رو به زحمت بالا می رفت و پشت سرش مهی از گرد و خاک ایجاد می کرد، جاده که لای درختا گم شد ما رو هم به میون درختا فرو برد تا در بازی گرگم به هوای نور و سایه ها ما هم نوخودی باشیم و فقط به تعقیب اونا دلخوش! خیره به حصارهای چوبی کنار جاده و محو زیبایی میشم که تو شهر، حتی توی پارک ها هم نمیشه دید.
پای درختای کنار جاده گل هایی از قوطی های کنسرو و شیشه های نوشابه و پلاستیک های زباله روییده – این ظرف ها خیلی سنگین تر از وقتی هستن که پر بودن؟ یعنی بعد از مصرف مواد نمیشه این زباله ها رو دوباره جمع کرد و با خود به پایین برد؟- جای جای چهره سبز زمین هم با زغال ها و خاکستر های بجا مانده از آتش کثیف و سیاه شده، ولی با این نازیبایی ها بازم خیلی بهتر از شهره که از زمین تا آسمون خاکستریه!؟
نیم ساعتی بین درختا بالا میریم، هوا کمی خنک میشه، احساس می کنم که میشه به راحتی نفس کشید، ولی نباید زیاده روی کرد چون اینجا زیاد نمی مونیم و وقتی به شهر برگردیم بازم باید نفس های عمیقی از دود بکشیم، هر چی که تو جاده پیش میریم حضور آشغال ها و نازیبایی ها کمتر میشه و همین نشون میده که آدمای کمتری به بالا و بالاتر رفت و آمد می کنند! ولی ما اومده بودیم که بالا بریم تا جایی که از ابرها هم برتر بشیم و بجای خاک بر آسمان بایستیم!؟
از لای درختان کم کم اقیانوسی از ابر ها که به مانند بال های فرشتگان بر سرتا سر زمین گستردند و حجابی برای نازیبایی های زمین شدند، رو دیدیم، چه شکوهی، نوک کوه های سبز اندود شده به درختان، بسان جزیره هایی در این اقیانوس زیبای بیکران بودند!؟
اونطرف جاده گوسفندا و گاوها در چرای علف های سبز سرشار از آب به فردای سیل نمی اندیشند چون آنها فردا در سر سفره ای یا در مغازه ای لخت آویزان هستند و دیگر سیل را نمی بینند!؟ غروب بود که به ده مازیچال رسیدیم و بجای صدای پرندگان صدای زنگوله گاوها و ماماهایشان خبر از رسیدن شب و تجمع همیشگیشان را می داد
انگار راست است که هر که روح بلندی داشته باشد بالاتر می رود، هر چه بالاتر می روی روح مردمان صیقل یافته تر می شود، در مازیچال خونگرمی که در مردمان جنوب بیشتر است را می شد دید، پیر مردی که ما را برای اولین بار دیده بود شب هنگام مارا به خانه کوچکش دعوت کرد ولی ما نپذیرفتیم حیف است که حتی در چادر بخوابیم حیف است این همه ستاره را که ما را به مهمانی شبانه شان دعوت می کنند ناامید کنیم، ما ترجیح می دهیم در زیر آسمان باشیم و چراغ خوابمان ستاره ها باشند، صدای آب، مامای گاوها، جیر جیر جیرجیرک ها، زوزه شغال ها و . . . همه و همه ملودی است که فقط از اکستر طبیعت بر می آید

Secret Garden




۲۴ دی ۱۳۸۷

Untitled













یکی از دوستان وقتی این شات رو دید گفت، شات تکراریی است، (حق با اونه یه عکس که خلاقیتی در اون نیست و فقط تکرار و تکرار از کلوز آپ های زندگی روزمره است که چشم با هر بار باز و بسته شدن طی روز میبینه)، ولی برای فردی که به دنبال یادگیری تازه ای است یه تجربه است تا برسه به دید تازه و خلاق، ممنون از رضا میلانی عزیز که با راهنمایی هاش در بهتر دیدن کمکم می کنه و ممنون از دوستانی که نظراتشون هدیه ای ارزشمند برای من خواهد بود