۲۶ آبان ۱۳۸۷

Poloor


















صبح خیلی زود وقت حرکت بود، توی جاده که رفتن شرطه و ماندن غفلت داشتن یک همراه و هم پای خوب فرصتیه که باید بدست آورد، اون روز این فرصت با من بود
طلوع خورشید رو تو جاده هراز دیدیم، فرعی پلور رو که پیچیدیم زیبایی ها کم کم نمایان شد
خیلی طول نکشید که خونه های ساخته شده از سیمان و آهن با اون شعارهای تبلیغاتی زمخت چندش آور جاشون رو به سادگی چادرهای سیاه و کهربایی دادند، سادگیشون نشونه سادگی اونایی بود که تو اونا زندگی می کردند، و محل برپاییشون -دشت- برای زندگی هم اصالت و پاکی مردمانشون بود و تکیه بر علم وسط چادرها نشونه برنگشتن از اون صداقت رو داشت
بوی پشگل گوسفنداشون از اون همه گرد و خاکی که از حرکت ماشین ها بلند می شد بازهم به مشام می رسید
اونطرف زنانی داشتن در سایه پارچه ای شیر می دوشیدند
و چوپانی خسته از گرگم به هوا بازی با گوسفندان در پی اونا در حرکت بود
به آسمون که نگاه می کردی، آبی آسمون از حرکت زنبورا برفکی شده بود
زنبورا به عشق چشیدن شهدی از لب یار در تکاپو و حرکتند، فرصت برای زندگی کمه و باید از این فرصت باقیمونده بهترین استفاده رو بکنند
خانواده ای کنار جاده وایساده بودند و بچه هاشون گل های شقایق رو یکی یکی می چیدن، انگار زیبایی باید وسیله ای برای فنا شدن باشه و زنبورا خوب می فهمند آفت زیبایی رو که همون زود مردنه
کاش می شد دیگران جبران کنند کارهای زشت ما رو، نه برای اینکه گناه مارو پاک کنند، نه نه، برای اینکه زیبایی ها دوباره فرصتی پیدا کنند تا دوباره جلوه گر بشن و کسانی که آنها را درک نکردند ببینند، تا بار دیگر زنده بشن شقایقایی که به دست کودکان می میرند و دوباره زندگی کنند گل هایی که زیر پای گوسفندا له میشن و . . . شاید هم
باید بزرگ شد و گوسفند نبود!؟

۳ نظر:

YUMMY گفت...

جای اونهایی که دیر بیدار شدند خیلی خالی بوده... عکس های شقایق همه شون قشنگ هستند و این عکس با این نیمچه سفرنامه یه لطف دیگه ای داره

ناشناس گفت...

فوق العاده بود..

حامد رمضانی گفت...

در اینکه نظرات این حقیر میتونه نه درآینده بلکه از هم اکنون برای شما دوست عزیز درسی بزرگ باشه شک ندارم
حضور مجاز گونه شما رو تبریک عرض میکنم
موفق باشی